عشق اریای

عشق اریای


Home + Profile + Email + Plus

.•.|ÎæÔ ÂãÏíÜÜÜÜÏ|.•.

با دوستم تو پارک بودیم ک یه دختر بچه اومدوگفت لواشک میخری؟ گفتم اسمت چیه؟چرا لواشک میفروشی؟
-فاطمه. بابام مرده. مامانم مریضه
-گفتم میذاری ازت عکس بگیرم؟
-باشه. اگه پول بدی مقنعه ام هم در میارم
گفتم دیگه این حرف رو نزن!
ناراحت شدو رفت. خدایا آینده فاطمه چیشدگریه


ÈэÓȝåÇ:
+ äæÔÊå ÔÏå ÏÑ ÊÇÑíÎ سه شنبه 17 تير 1393برچسب:, ÏÑ ÓÇÚÊ 14:18 ÊæÓØ : mohsen bf | |


ÈэÓȝåÇ:
+ äæÔÊå ÔÏå ÏÑ ÊÇÑíÎ سه شنبه 23 ارديبهشت 1393برچسب:, ÏÑ ÓÇÚÊ 14:3 ÊæÓØ : mohsen bf | |

توجه کردی ؟

شبا موقع خواب میشینی عکسای گوشیتو نگاه میکنی 

و اس ام اس هاتو میخونی ؟

توی روز برات جذابیت ندارن ولی شبا دیدنشون دلچسبه...

اس ام اس هارو میخونی وبررسی و تحلیل میکنی

اسمش رو میبینی قفل میشی روش

آره...

یه مدت گوشیت پر بود از اس ام اس های اون

از میس کال های اون

کال لوگ گوشیت اگه مثلا 3 ساعت بود 

2 ساعت و 45 دقیقش با اون بود

وقتی اومده بود پیشت اولین اس این بود :

5 مین دیگه میرسم

و میرفت تا آخرین اس که رسیدی خبر بده....

هنوز چشمشت به شمارشه...

نمیدونی هنوز این خط دستشه یا نه...

خاموشه یا روشن !!!

میخوای امتحان کنی میگی یه اس خالی بدم !!

اما غرورت نمیزاره !

کلافه ی کلافه ای !!!!!!!

همین ی این پروسه 2 دقیقه طول میکشه

2 دقیقه یادش میفتی و 2 ساعت دیرتر خوابت میبره

از اسمش که رد میشی دیگه کلا گوشیتو میزاری کنار

باز میخوابی رو به سقف و میری توی دنیای خودت...

که اگه یهو بهت زنگ بزنه چی میشه ؟؟؟؟؟؟؟

که اگه یهو بهت زنگ بزنه چی میشه ؟

اگه بازم ببینمش رفتارش چه جوریه ؟

الان کجاست ؟ چیکار میکنه ؟

اونم به فکر من هست ؟ 

نکنه کسی کنارش هست ! نکنه....

نکنه کسی داره میبوستش....

یا بغل کسه دیگست ؟؟؟

ااااه... این توهم گند میزنه به اعصابت....

اصلا شاید اون شمارتو پاک کرده باشه

و زنگ بزنی بندازه .............98+

شاید زنگ بزنی و سر قرار باشه یکی از اون ور صدا بزنه کیه عزیزم ؟

یه قطره اشک مزاحم سر میخوره سمت گوشت

به خودت میای... اون دیگه نمیخوادت...

بفهم.....
میدونم سخته....
اما بفهم...


اون دیگه نمیخوادت...



ÈэÓȝåÇ:
+ äæÔÊå ÔÏå ÏÑ ÊÇÑíÎ سه شنبه 23 ارديبهشت 1393برچسب:, ÏÑ ÓÇÚÊ 14:2 ÊæÓØ : mohsen bf | |

 

شاید شما هم مثل من به فال و ... اعتقاد نداشته باشید، اما قسم میخورم که این فال برای من عین واقعیت و درستی بود !

*امتحانش ضرر نداره .

لطفا فقط طبق دستورالعمل، عمل کنید و گرنه بعدا پشیمون میشین !

هیچ کلکی در کار نیست، این فال به طرز شگفت آوری دقیق خواهد بود به شرطی که تقلب نکنید!
در غیر این صورت نتیجه درست از آب در نخواهد آمد و بعد آرزو می کنید که ای کاش تقلب نمی کردید !

این فال ۳ دقیقه وقت شما را خواهد گرفت، تا شما را طوری شگفت زده کند که گویی سر شما به طاق کوبیده شده است ! و در پایان حتما آرزوی شما بر آورده میشود ! که شرط این قضیه را در آخر خواهم گفت !

 


*این متن را قسمت به قسمت انجام دهید و از خواندن این متن پشت سر هم خودداری نمایید !

تذکر : در هنگام نوشتن اسامی اطمینان حاصل کنید که این اشخاص را می شناسید و از بکار بردن نامهای الکی جدا خودداری کنید تا در آخر کار پشیمون نشید !

نکته مهم : همچنین به یاد داشته باشید در هنگام نوشتن اسامی و عمل کردن به دستور العمل ازاحساس و غریزه خود استفاده کنید و از تفکر زیادی پرهیز کنید.(یعنی هرچی به ذهنتون رسید بنویسید )



دستورالعمل : حالا یک کاغذ و قلم بردارید.
تذکر:هر مرحله را بدون نگاه کردن به مرحله بعدی انجام دهید !

قبل از هر کاری اعداد ۱ تا ۱۱ رو زیرهم،ستونی((عمودی)) بنویسید.

۲- جلوی شماره ۱ و ۲ هر عددی را که دوست دارید بنویسید.

۳- جلوی شماره ۳ و ۷ اسم شخصی از جنس مخالف خود را بنویسید .

۴- نام اشخاصی را که می شناسید ، چه دوست ، اعضای خانواده یا فامیل، در جلوی عددهای ۴ و ۵ و ۶ بنویسید

۵- در جلوی عددهای ۸ و ۹ و ۱۰ و ۱۱ نام چهار ترانه((آهنگ)) را بنویسید ((جلوی هر عدد یک ترانه))

 

 

 

و در آخر می تونید یک آرزو کنید ...
-----------------------------------------------------------------------

حالا نتیجه فآل !

 
عددی را که در ردیف ۲ نوشتید، مشخص کننده تعداد افرادی است که باید این فال را به آنها معرفی کنید تا به آرزوی خودتون برسید !

شخصی که نامش در ردیف ۳ قید شده شخصی است که شما عاشقش هستید !

شخصی که نامش در ردیف ۷ قید شده،کسی است که شما دوستش دارید ولی با هم نمی سازید ، یا به تعبیر دیگر عاقبت خوشی نخواهید داشت !

شخص شماره ۴ شخصی است که شما بیش از همه به او اهمیت می دهید !

شخص شماره ۵ شخصی است که شمارا بسیار خوب می شناسد.

شخصی که در شماره ۶ اسمش قید شده،ستاره بخت ( ستاره خوش بختی ) شماست.

آهنگ قید شده در ردیف ۸ با شخص شماره ۳ تطبیق دارد !

آهنگ شماره ۹ ، آهنگی برای شخص شماره ۷ است !

آهنگ شماره ۱۰ آهنگی است که بیش از همه افکار شمارا بازگو می کند !

و بلاخره آهنگ شماره ۱۱ آهنگی است که می گوید ، شما درباره ی زندگی چه احساسی دارید !

ÈэÓȝåÇ:
+ äæÔÊå ÔÏå ÏÑ ÊÇÑíÎ سه شنبه 23 ارديبهشت 1393برچسب:, ÏÑ ÓÇÚÊ 13:58 ÊæÓØ : mohsen bf | |

 

 

 

 

✖ بعد از تو دیگه مرد نیستم اگـﮧ بخندم✖



پسر : ضعیفـﮧ دلموטּ برات تنگ شده بود " اومدیم زیارتت ڪنیم!
دختر:تو باز گفتے ضعیفـﮧ ؟
پسر:خب منزل بگم چطوره ؟
دختر:وااااے از دست تو !!
پسر:باشـﮧ باشـﮧ ویڪتوریا خوبـﮧ ؟
دختر:اه اصلا باهات قهرم!!
پسر:باشـﮧ بابا " تو عزیز منے خوب شد؟ آشتے؟
دختر:آشتے " راستے گفتے دلت چے شده؟؟
پسر:دلم!؟ آها از دیشب تا حالا یڪم پیچ میده!!
دختر:واقعا ڪـﮧ!
پسر:خب چیـﮧ ؟ نمیگم مریضم اصلا " خوبـﮧ ؟
دختر:لوووووس!!
پسر:اے بابا ضعیفـﮧ اگـﮧ اینبار قهر ڪنے نازڪش ندارے ها!!
دختر:بازم گفت ایـטּ ڪلمه رو. . .!!
پسر:خب تقصیر خودتـﮧ میدونے اونایے رو ڪـﮧ دوست دارم اذیت میڪنم "
هے نقطه ضعف میدے دستم.
دختر:مـטּ از دست تو چیڪار کنم؟؟
پسر:شڪر خدا . . .! دلم پیچ میخورد چوטּ تو تب و تاب ملاقات تو بودم " لیلے قرטּ 21 مـטּ
دختر:چـﮧ دل قشنگے دارے تو چقد بـﮧ سادگے دلت حسودیم میشـﮧ
پسر:صفاے وجودت خانومم.
دختر:میدونے دلم تنگـﮧ براے اوטּ همـﮧ پیاده روے هاموטּ
براے سرڪ ڪشیدטּ تو مغازه ڪتاب فروشے و ورق زدטּ ڪتابها " براے بوے ڪاغذ
براے شونـﮧ بـﮧ شونـﮧ باهات راه رفتنو دیدטּ نگاه حسرت بار بقیـﮧ " آخـﮧ هیچ زنے مردے مثل مـטּ نداره.
پسر:میدونم میدونم منم دلم تنگـﮧ " براے دیدטּ آسموטּ تـــو چشماے تـُـ ،
براے بستنیهاے شاتوتے ڪـﮧ با هم میخوردیم
براے خونـﮧ اے ڪـﮧ توے خیال ساختـﮧ بودیم و مـטּ مردش بودم
دختر: یادتـﮧ همیشـﮧ بـﮧ مـטּ میگفتے خاتوטּ ؟
پسر:آره یادمـﮧ آخـﮧ تو منو یاد دخترهاے ابرو ڪموטּ قجرے مینداختے !!
دختر : ولے مـטּ ڪـﮧ بور بودم
پسر : باشـﮧ فرقے نمیڪنـﮧ .
دختر : آخ چـﮧ روزهایے بود دلم براے دستاے مردونت ڪـﮧ تو دستام گره میخورد تنگ شده مجنون مـטּ.
پسر:. . .
دختر:چت شد؟ چرا چیزے نمیگے ؟
پسر:. . .
دختر:نگاه ڪـטּ ببینم. . .!منو نگاه ڪـטּ .
پسر : . . .
دختر : الهے بمیرم چشات چرا نمناڪ شده ؟ الهے فدات بشم .
پسر : خدا نڪنـﮧ ( هق هق گریـﮧ )
دختر:چرا گریه میکنے؟!
پسر:چرا نڪنم؟ هــــآ ؟
دختر: مـטּ دوست ندارم مرد مـטּ گریـﮧ ڪنـﮧ .. جلوے ایـטּ همـﮧ" آدم بخند دیگـﮧ بخند زود باش
پسر:وقتے دستاتو ڪم دارم چطور بخندم ؟ ڪے اشڪامو ڪنار بزنـﮧ ڪـﮧ گریـﮧ نڪنم؟
دختر: اگـﮧ گریـﮧ ڪنے منم گریـﮧ میڪنما
پسر : باشـﮧ ... باشـﮧ .. تسلیم .. ولے نمیتونم بخندم .
دختر : آفریـטּ حالا بگو ببینم ڪادو ولنتایـטּ چے برام خریدے؟!
پسر : تو ڪـﮧ میدونے مـטּ از ایـטּ لوس بازیا خوشم نمیاد ولے امسال برات ڪادوے خوبے آوردم.
دختر : چے ؟ زود باش آب از لب و لوچه ام آویزوטּ شد
پسر : ....
دختر : بآز دوباره ساڪت شدے؟!
پسر : برات ڪادو ( هق هق گریـﮧ ) یڪ دستـﮧ گل گلایر !
یڪ شیشـﮧ گلاب
یڪ بغض طولانے آوردم
تڪ عروس گورستاטּ
5شنبه ها دیگـﮧ خیابونا بدوטּ تو صفایے نداره .
اینجا ڪنار خونـﮧ ے ابدیت میشینم و فاتحـﮧ میخونم
نـﮧ " اشڪ و فاتحـﮧ
نـﮧ " اشڪ ودلتنگے و فاتحـﮧ
نـﮧ " اشڪ و دلتنگے و فاتحـﮧ و خاطرات نـﮧ چنداטּ دور
اما نـﮧه ... خاتوטּ مـטּ و تو خیلے وقتـﮧ ڪـﮧ ...
آرام بخواب بانوے ڪوچ ڪرده ے مـטּ ...
دیگـﮧ نگراטּ قرص هاے نخوردم " لباس هاے اُتو نڪشیدم " صورت پف ڪرده ام از بیخوابیم نباش
نگراטּ خیره شدטּ مردم بـﮧ اشڪهاے مـטּ نباش
بعد از تو دیگه مرد نیستم اگـﮧ بخندم!

˙•٠•●♥♥ॡ☀mohsen bf•˙

! بـہ دسـت خُدآیـے مے سپـآرمَتـ ڪـہ هـیـچ وَقـت تـو رآ بـہ دسـتٍ مـטּ نـسپـآرد

ÈэÓȝåÇ:
+ äæÔÊå ÔÏå ÏÑ ÊÇÑíÎ سه شنبه 23 ارديبهشت 1393برچسب:, ÏÑ ÓÇÚÊ 13:57 ÊæÓØ : mohsen bf | |

 

 

بـهـار

 

 

کنار خیابون ایستاده بود . تنها ، بدون چتر ، اشاره کرد مستقیم ...
جلوی پاش ترمز کردم ،در عقب رو باز کرد و نشست ،
آدمای تنها بهترین مسافرن برای یک راننده تنها ، - ممنون - خواهش می کنم ...
حواسم به برف پاک کنای ماشین بود که یکی در میون کار می کردن و قطره های بارون که درشت و محکم خودشون می کوبوندن به شیشه ماشین ، یک لحظه کوتاه کافی بود که همه چیز منو به هم بریزه ،و اون لحظه ، لحظه ای بود که چشم های من صورتش رو توی آینه ماشین تماشا کرد ،نفسم حبس شد ،

پام ناخودآگاه چسبید روی ترمز ، - چیزی شده ؟

چشمامو از نگاهش دزدیدم ،
- نه .. ببخشید ، خودش بود ، شک نکردم ، خودش بود بعد از ده سال ، بعد از ده سال .... خودش بود .با همون چشم های درشت آهویی ، با همون دهن کوچیک و لبهای متعجب ، با همون دندونای سفید و درشت که موقع خندیدنش می درخشید و چشمک می زد ، خودش بود .
نبضم تند شده بود ، عرق سردی نشست روی تنم ، دیگه حواسم به هیچ چی نبود ،
می ترسیدم دوباره نگاهش کنم ، می ترسیدم از تلاقی نگاهم با نگاهش بعد از ده سال ندیدن هم ،
دستام و پاهام دیگه به حال خودشون نبودن ،برف پاک کنا اصلا کار نمی کردن ، بارون بود و بارون ، پرسید :
- مسیرتون کجاست ؟
گلوم خشک شده بود ،
سعی کردم چیزی بگم اما نمی شد ، با دست اشاره کردم .. مستقیم .
گفت : من میرم خیابون بهار ، مسیرتون می خوره ؟به آینه نگاه نکردم ، سرمو تکون دادم ،

صدای خودش بود ، صدای قشنگ خودش بود ، قطره اشکم چکید ، چکید و چکید ، گرم بود ، داغ بود ،

حکایت از یک داستان پرغصه داشت ،به چشمام جراءت دادم ، از پشت پرده اشک دوباره دیدمش ، داشت خیابونو نگاه میکرد ،

دهن کوچولوش مثل اون موقع ها نیمه باز بود ، به تعبیر من ، با حالت متعجبانه ،
چشماش مثل چشم بچه ها پر از سئوال ، سرعت ماشینو کم کردم ،بغض بد جور توی گلوم می تپید ، روسریش ، مثل همیشه که حواسش نبود ، سر خورد بود روی سرشو  موهای مشکیش آشفته و شونه نشده  روی پیشونیش رها بود ،
خاطره ها ، مثل سکانس های یک فیلم با دور تند ، از جلو چشمام عبور می کرد ،به خدا خودش بود ، به چشمای خودم نگاه کردم ، سرخ بود و خیس ، خدا کنه منو نشناسه ، اگه بشناسم چی میشه ، آخه اینجا چیکار می کنه ؟ !
یعنی تنهاست ؟ ازدواج نکرده ؟ ازدواج کرده ؟ طلاق گرفته ؟ بچه نداره ؟ خدای من ...

خدای من ....با لبش بازی می کرد ، مثل اونوقتا ، که من مدام بهش می گفتم ، اینقده پوست لبتو نکن دختر ، حیف این لبای قشنگت نیست ؟
و اون ، با همون شیطنت خاص خودش ، می خندید ، لج می کرد ،
به یک زن سی و هفت ساله نمی خورد ، توی چشم من ، همون دختر بیست و هفت ساله بود ، با همون بچه گیای خودش ، با همون خوشگلیای خودش ....زمان به سرعت می گذشت ، قطره های اشک من انگار پایان نداشت ، بارون هم لجباز تر از همیشه ،
پشت چراغ قرمز ترمز کردم ، به ساعتش نگاه کرد ، روسریشو مرتب کرد ، به ناخناش نگاه کردم ، انگار هنوزم مراقب ناخناش نیست ، دلم می خواست فریاد بکشم ، بغض داشت خفم می کرد ، کاش میشد از ماشین بزنم بیرون و تموم خیابون رو زیر بارون بدوم و داد بزنم ، قطره های عرق از روی پیشونیم میچکید توی چشمام و با قطره های اشک قاطی میشد و می ریخت روی لباسم ، زیر بارون نرفته بودم اما .. خیس بودم، خیس ِ خیس ...
چیکار باید می کردم ، بهش بگم ؟ بهش بگم منم کی ام ؟ برگردم و توی چشاش نگاه کنم ؟ دستامو بذارم روی گونه هاش ؟  می دونستم که منو خیلی زود میشناسه ، مگه میشه منو نشناسه ،
 نه .. اینکارو نمی تونم بکنم ، می ترسم ، همیشه این ترس لعنتی  کارا رو خراب می کرد ،
 توی این ده سال لحظه به لحظه توی زندگیم بود و ... نبود ، بود ، توی هر چیزی که اندک شباهتی بهش داشت ،بود ، پر رنگ تر از خود اون چیز ، زیباتر از خود اون چیز ، تنهاییم با جستجوی اون دیگه تنهایی نبود ، یه جور شیدایی بود ،
خل بودم دیگه ،نرسیدم بهش تا همیشه دنبالش باشم ،عاشقی کنم براش ،میگفت : بهت نیاز دارم ...ساکت می موندم ،میگفت : بیا پیشم ، میگفتم : میام ...اما نرفتم ، زمان برای من کند میگذشت و برای اون تند تر از همیشه ،
دلم می خواست بسوزم ،شاید یه جور خود آزاری که البته بیشتر باعث آزار اون شد ، قصه عشق من افسانه شد و معشوق من ، از دستم پرید ،
مثل پرنده کوچکی که دلش تاب سکوت درخت رو نداشت .صدای بوق ماشین پشت سر،  منو به خودم آورد ، چراغ سبز شده بود ،آهسته حرکت کردم ، چشام چسبید روی آینه ، حریصانه نگاهش کردم ، حریصانه و بی تاب ،
 چرا این اشکای لعنتی بس نمی کنن ، آخه یه مرد چهل ساله که نباید اینقدر احساساتی باشه ، یاد شبی افتادم که برای بدرقه من تا فرودگاه اومد ،هردوروی صندلی عقب تاکسی نشسته بودیم ،و اون تمام مسیر بهم نگاه می کرد ، اشک میریخت و با همون لبای قشنگ نیمه بازش ، چشم در چشم ، نگاهم می کرد ، تا حالا اینقدر مهربونی رو یکجا توی هیچ چشمی ندیده بودم ، چشماش عاشقانه و مادرانه ، با چشم های من مهربون بود .
شقیقه هام می سوخت ، احساس می کردم هر لحظه ممکنه سکته کنم ، قلبم عجیب تند می زد ، تند تر از همیشه ، تند تر از تمام مدتی که توی این ده سال می زد ،
- همینجا پیاد میشم .
پام چسبید روی ترمز ، چشمامو بستم ،
- بفرمایین ...دستشو آورده بود جلو ، توی دستش یک هزار تومنی بود و یک حلقه دور انگشتش ، قلبم ایستاد ، با همه انرژیم سعی کردم حرفی بزنم ..

- لازم نیست ..- نه خواهش می کنم ... پولو گذاشت روی صندلی جلو ... صدای باز شدن در اومد و بعد .. بسته شدنش .
خشکم زده بود ، حتی نمی تونستم سرمو تکون بدم .برای چند لحظه همونطور موندم ،یکدفه به خودم اومدمو و درماشینو باز کردم ، تصمیم خودم گرفته بود برای صدا کردنش ،برای فریاد کردنش ، برای ترکوندن همه بغضم توی این ده سال ، دیدمش ... چند قدم مونده بود تا برسه به مردی که با چتر باز منتظرش بود ، و ... دختربچه ای که زیر چتر ایستاده بود .صدا توی گلوم شکست ...  اسمش گره خورد با بغضم و ترکید .
قطره های سرد بارون و اشکهای تلخ و داغم با هم قاطی شد .

رفت ، رفتند توی خیابون بهار ، سه نفری ، زیر چتر باز ...

دختر کوچولو دستشو گرفته بود ، صدای خنده شون از دور می اومد ...
سر خوردم روی زمین خیس ، صدای هق هق خودم بود که صدای خنده شون رو از توی گوشم پاک کرد ...مثل بچه ها زار زدم .. زار زدم ...منو بارون .. ، زار زدیم ، اونقدر زار زدم تا سه نفریشون مثل نقطه شدن ،
به زحمت خودمو کشوندم توی ماشین ، بوی عطرش ماشینو پر کرده بود ،
هزار تومنی رو از روی صندلی جلو برداشتم و بو کردم ...بوی عطر خودش بود ، بوی تنش ، بوی دستش ،
بعد از ده سال ، دوباره از دستش دادم ، اینبار پررنگ تر ، دردناک تر ، برای همیشه تر.
خل بودم دیگه .. یعنی این نقطهء پایان بود برای عشق من ؟
نه .. عاشق تر شده بودم ،عاشق تر و دیوانه تر ... چه کردی با من تو ... چه کردی ... بارون لجبازانه تر می بارید
خیابان بهار ، آبی بود .
آبی تر از همیشه ...

 


ÈэÓȝåÇ:
+ äæÔÊå ÔÏå ÏÑ ÊÇÑíÎ سه شنبه 23 ارديبهشت 1393برچسب:, ÏÑ ÓÇÚÊ 13:55 ÊæÓØ : mohsen bf | |

دلدادگی....

(( سلام دوستانه عزیزه من دوباره اومدم البته با یه آپ متفاوته دیگه امیدوارم خوشتون بیاد ))

همش چهار سالم بود یه دختر چشم عسلی با موهای بلند ومشکی،صورتم کمی آفتاب سوخته شده بود چون ظهرا توی کوچه توپ بازی میکردم صمیمی ترین دوستم پرستو بود که توی کوچه بازی میکردیمپرهام شش ساله برادر پرستو بود که باآن موهای پرپشت وقارچی و چشمای مشتاقش به من نگاه میکرد اون روز پرستو نیومده بود و من تنهایی توی کوچه بازی میکردم پرهام روی پله دم خونشون نشسته بود ونگام میکرد وقتی دیدم یه ساعته زل زده به من

گفتم- میای بازی؟ولی اون همونطور سرشو به علامت نفی تکون داد خیلی حرصم گرفت فکر کرده بود کیه که خودشو واسه من میگیره! ازاون روز ازش بدم اومد!....

حالا هفت ساله بودم یه دختر کوچولویی که تازه الفبا یادگرفته بود اون روز رفتم خونه پرستو اینا پرهام نه ساله هنوز همانطور یه گوشه نشته بود و منو نگاه میکردا میخواستیم مشقامونو بنویسیم ولی وقتی مامان پرستو رفت بیرون یهو شیطنتمون گل کرد مشقامونو ننوشتیم که هیچ کلی شیطونی کردیم آخرسر رفتم خونه وبرای اینکه مامانم شک نکنه رفتم بخوایم توی دلم گفتم:خدای مهربون؟من از خط کش بلند وفلزی معلممون میترسم آخه دردم میگیره خودت کمکم کن...

روز بعد معلم دفتر مشقارو نگاه کرد وهرکی ننوشته بود با خطش کتک میخورد اشکم داشت درمیومد بااینکه میدونستم هیچی ننوشتم دفترمو به خانم دادم اونم با لبخند گفت:- بچه ها از ستاره یاد بگیرید ببینید چه مشقاشو خوش خط نوشته!

عجیب بود من که هیچی ننوشته بودم؟دفترمو نگاه کرده بود باخط خوش یه بار از روی الفبا نوشته شده بود با خودم گفتم حتما خدا یکی از فرشته هاشو فرستاده که مشقای منو بنویسه این ماجرا هم فراموش شد تا اینکه ده ساله شدم پرهام دوازده ساله هنوز همانطور مظلومانه نگاهم میکرد ولی من ازش بدم اومد .

روز چهارشنبه سوری من وپرستو توی کوچه میرفتیم که یهو یکی منو از پشت هل داد و صدای مهیبی اومد...جلوی چشمم رو دود گرفت...

چشم که باز کردم دیدم توی بیمارستانم چیزیم نشده بود وبه زودی مرخص میشدم ولی از مامان شنیدم پرهام برادر پرستو یک چشمشو از دست داده زیاد ناراحت نشدم وگفتم- به ما چه؟میخواست مراقب خودش باشه حالا دیگه یه دختر هجده ساله بود م و باتوجه زیبایی ام خیلی خواهان دوستی بامن بودند.

اینوسط قرعه به نام کاوه افتاد و انقدر التماس کردو ورفت و امد تاقبول کردم باهاش دوست بشم پرهام بیست ساله حالا دیگه فقط یه چشم داشت ولی باز باهمون به چشم به من مظلومانه نگاه میکرد یهروز وقتی تو کوچه داشتم میرفتم اومد جلو ویه سیلی زد درگوشم و باهام دعوا کرد که چرا با کاوه دوست شدم منم هرچی از دهنم درآمد بارش کردم ولی اون هیچی نگفت روز جشن تولد کاوه من فریب خوردم وقتی رفتم خونشون دیدم هیچکس نیست ...

گریه کردم فایده نداشت

بعداز اون اتفاق فهمیدم پرهام میخواد بیاد خواستگاریم بهش اعتماد کردم سرمو روی شونه اش گذاشتم وزدم زیر گریه همه چیو بهش گفتم وفتی فهمید کاوه چه بلایی سرم آورده دفتری را به من داد و گفت اگه زنده برگشتم شب عروسی باهم میخونیم ولی اگه برنگشتم خودت تنها بخون اون روز منظورشو نفهمیدم ولی چندروز بعد فهمیدم کاوه پرهامو با چاقو کشته مثل اینکه پرهام با اون درگیر شده اونم چاقو زده و فرار کرده با گریه دفتر خاطراتشو باز کردم و باخواندنش جگرم آتش گرفت نوشته بود:

 

♥♥♥خیلی دوستش دارم یادمه وقتی دختر کوچولوی چهارساله بود وقتی بهم گفت بیا بازی دست رد به سینه اش زدم واون اخمو وناراحت باهام قهر کرد شاید اون معنی نگاهمو نمی فهمید من ظهرا توی کوچه می نشستم و اورا می پاییدم و مراقبش بودم تایه وقت نخوره زمین وبلایی سرش نیاد حتی وقتی با خواهرم مشغول بازی شدند و مشقاشونو ننوشتنتد من یواشکی براش نوشتم تا یه وقت معلمشون دستای ناز وکوچولشو با خط کش نزنه حتی انوقت نفهمید که تو روز چهارشنبه سوری وقتی کاوه دوستم زیر پاش ترقه انداخت اونو هل دادم وبرای یه عمر چشممو از دست دادم الان اون با کاوه دوسته و از قلب شکسته من خبرنداره...♥♥♥



 

 

ÈэÓȝåÇ:
+ äæÔÊå ÔÏå ÏÑ ÊÇÑíÎ سه شنبه 23 ارديبهشت 1393برچسب:, ÏÑ ÓÇÚÊ 13:54 ÊæÓØ : mohsen bf | |

ك بار دختری حین صحبت با پسری كه عاشقش بود، ازش پرسید

چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟

دلیلشو نمیدونم ...اما واقعا"*دوست دارم

تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان كنی... پس چطور دوستم داری؟

چطور میتونی بگی عاشقمی؟


من جدا"دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت كنم


ثابت كنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی


باشه.. باشه!!! میگم... چون تو خوشگلی،

صدات گرم و خواستنیه،

همیشه بهم اهمیت میدی،

دوست داشتنی هستی،

با ملاحظه هستی،

بخاطر لبخندت،

دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد

متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناكی كرد و به حالت كما رفت

پسر نامه ای رو كنارش گذاشت با این مضمون


عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا كه نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟

نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم

گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت كردن هات دوست دارم اما حالا كه نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم

گفتم واسه لبخندات، برای حركاتت عاشقتم
اما حالا نه میتونی بخندی نه حركت كنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم


اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره

عشق دلیل میخواد؟

نه!معلومه كه نه!!

پس من هنوز هم عاشقتم

نظره تو چیه؟

 

 


ÈэÓȝåÇ:
+ äæÔÊå ÔÏå ÏÑ ÊÇÑíÎ سه شنبه 23 ارديبهشت 1393برچسب:, ÏÑ ÓÇÚÊ 13:37 ÊæÓØ : mohsen bf | |

یرمردی صبح زود از خانه اش بیرون آمد.پیاده رو در دست تعمیر بود به همین خاطر در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان یک ماشین به او زد.مرد به زمین افتاد.مردم دورش جمع شدند واو را به بیمارستان رساندند. پس از پانسمان زخم ها، پرستاران به او گفتند که آماده عکسبرداری از استخوان بشود.پیرمرد در فکر فرو رفت.سپس بلند شد ولنگ لنگان به سمت در رفت و در همان حال گفت:"که عجله دارد ونیازی به عکسبرداری نیست" پرستاران سعی در قانع کردن او داشتند ولی موفق نشدند.برای همین از او دلیل عجله اش را پرسیدند. پیر مرد گفت:" زنم در خانه سالمندان است.من هر صبح به آنجا میروم وصبحانه را با او میخورم.نمیخواهم دیر شود!" پرستاری به او گفت:" شما نگران نباشید ما به او خبر میدهیم. که امروز دیرتر میرسید." پیرمرد جواب داد:"متاسفم.او بیماری فراموشی دارد ومتوجه چیزی نخواهد شد وحتی مرا هم نمیشناسد." پرستارها با تعجب پرسیدند: پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او میروید در حالی که شما را نمیشناسد؟"پیر مرد با صدای غمگین وآرام گفت:" اما من که او را می شناسم
سلامتی هــــــــــــــــر چی پــــــــــــیرمرده


ÈэÓȝåÇ:
+ äæÔÊå ÔÏå ÏÑ ÊÇÑíÎ سه شنبه 23 ارديبهشت 1393برچسب:♥پیر مرد عاشق♥, ÏÑ ÓÇÚÊ 13:14 ÊæÓØ : mohsen bf | |


دختری بود نابینا
که از خودش تنفر داشت
که از تمام دنیا تنفر داشت
و فقط یکنفر را دوست داشت
دلداده اش را
و با او چنین گفته بود
« اگر روزی قادر به دیدن باشم
حتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم
عروس **** گاه تو خواهم شد »

***
و چنین شد که آمد آن روزی
که یک نفر پیدا شد
که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد
و دختر آسمان را دید و زمین را
رودخانه ها و درختها را
آدمیان و پرنده ها را
و نفرت از روانش رخت بر بست

***
دلداده به دیدنش آمد
و یاد آورد وعده دیرینش شد :
« بیا و با من عروسی کن
ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »

***
دختر برخود بلرزید
و به زمزمه با خود گفت :
« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »
دلداده اش هم نابینا بود
و دختر قاطعانه جواب داد:
قادر به همسری با او نیست

***
دلداده رو به دیگر سو کرد
که دختر اشکهایش را نبیند
و در حالی که از او دور می شد گفت
« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی »

 

 


ÈэÓȝåÇ:
+ äæÔÊå ÔÏå ÏÑ ÊÇÑíÎ سه شنبه 23 ارديبهشت 1393برچسب:♥رنگ عشق♥, ÏÑ ÓÇÚÊ 13:13 ÊæÓØ : mohsen bf | |
Plus Theme